به گزارش شهرآرانیوز، بین اقشار مختلف ایثارگر، دست کم طی دهه گذشته، کمتر به جانبازان یا همان شهدای زنده پرداخته شده است؛ جان نثارانی که به تأسی از علمدار و بزرگ جانباز کربلا، در راه ولایت و حفظ ارزشها از سلامتی و جوانی شان گذشته و برخی تا چندقدمی شهادت رفته اند، اما تقدیر این بودهاست که مسیر شهادت را با رنج و مشقت بیشتری طی کنند؛ مردان مردی که در شرایط، مکانها و زمانهای مختلف از پا میافتند تا ما در کمال صحت و امنیت روی پاهایمان بایستیم و قدردان استقلال، امنیت و آزادی مان باشیم. به مناسبت میلاد باسعادت حضرت عباس (ع) و روز جانباز، دقایقی پای صحبت چند تن از جانبازان مشهدی در یگانهای نظامی ارتش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی انتظامی نشسته ایم که حاصل آن را در ادامه میخوانید.
سیدمحمد خلیلی، بسیجی جانباز ۷۰ درصد عملیات والفجر ۸ در اروندرود که حالا ۵۳ سال دارد، در شانزده سالگی بر اثر اصابت ترکش خمپاره دو پایش را در جبهه جا گذاشت. ترکشهای دیگر بدنش هم این روزها پس از ۳۷ سال خودشان یکی یکی بیرون میزنند. گویا از صبر و طاقت این جانباز صبور خسته شده اند و از رو رفته اند: «ابتدا به کردستان و سپس جزیره مجنون و اروندکنار اعزام شدم و مجروحیت در سومین اعزام اتفاق افتاد. پس از آن، یکی دوسال با صندلی چرخ دار راه میرفتم تا به استفاده از پای مصنوعی وارد شوم.
بعد هم تا سه سال پیش که به دلیل جراحی دیسک گردن، دستانم ضعیف شد و توانی نداشتم، از پای مصنوعی استفاده میکردم که مشکلاتی مانند عرق سوزی، زخمی شدن پا، جانیفتادن یا سخت جاافتادن داشت. از طرفی، استفاده از صندلی چرخ دار هم سختیهای خود را دارد و همه جا نمیتوان با آن رفت وآمد کرد. به عنوان مثال تا همین چندسال پیش هنگام مراجعه به ادارات، چون امکان رفتن به طبقات با صندلی چرخ دار نبود، باید همان طبقه همکف منتظر میماندم تا کارمند پایین بیاید که خیلی زمان بر بود و گاهی اول صبح با کارمندها وارد اداره و در پایان ساعت کاری با آنها خارج میشدم.»
مشکلات جانبازان قطع عضو به خودشان محدود نیست و خانواده شان هم بار این مشکلات را به دوش میکشند. آقای خلیلی که علاوه بر قطع عضو، ۵ درصد جانبازی اعصاب وروان هم دارد، در بیست ویک سالگی ازدواج کرده و حالا دارای سه فرزند است. میگوید: «وضعیت من برای بچههای خودم عادی بود، اما دیگربچهها با دیدن من میترسیدند.»
همسر صبورش نیز درباره انتخاب یک جانباز به عنوان شریک زندگی و سه دهه زندگی مشترک پرفرازونشیب، میگوید: «جنگ تازه تمام شده بود و پانزده ساله بودم که خانواده همسرم به خواستگاری آمدند، اما مادرم به شدت مخالف بود و میگفت وقتی بزرگتر شوم، از انتخابم پشیمان خواهم شد، اما من میگفتم رزمندگان و ایثارگران با حضور در جبهه، دینشان را به اسلام ادا کرده اند و ما خانمها هم تکلیفی داریم و باید کاری کنیم. با این حال، مادرم قبول نمیکرد و دو روز با من قهر کرد، اما وقتی دید تصمیمم را گرفته ام و پشیمانی در کار نیست، راضی شد و ازدواج کردیم. در این سالها بااینکه معمولا هم کارهای یک خانم و هم یک آقا را در زندگی انجام میدهم، هیچ مشکلی با جانبازی همسرم نداشته ام.
زیرا خدا توان لازم برای این زندگی را عنایت کرده است و کمکمان میکند. در این میان تنهاچیزی که رنجم میدهد، دیدن دردکشیدنهای همسرم است.» او با تأکید بر اینکه اگر زمان به عقب برگردد، باز هم چنین همسری انتخاب خواهد کرد، ادامه میدهد: «چند روز پیش که نزد دکتر رفته بودیم، به من گفت طرز فکرت اشتباه بوده است که با یک جانباز ازدواج کرده ای! من با افتخار پاسخ دادم از انتخاب همسرم که جانباز جبهه حق است، راضی ام و مشکلی ندارم.»
از دیگردشواریهای مجروحیت، اداره زندگی است که برای افراد سالم هم سخت است، چه رسد به جانبازان قطع عضو. آقای خلیلی در این باره میگوید: «اوایل فشار اقتصادی به حدی بود که اذیتهای مجروحیت به پایش نمیرسید. چون مستمری بنیاد شهید و امور ایثارگران کفاف زندگی را نمیداد، مدتی با تاکسی تلفنی کار میکردم، اما باتوجه به اینکه ۱۰ سال نخست زندگی را در کاظمین زندگی کردم و به زبان عربی مسلط بودم، از ۱۰ سال پیش در بقعه متبرکه امامزاده یاسروناصر طرقبه به عنوان مترجم مشغول به کار هستم و گاهی کتاب ها، مقالات و خاطرات شهدای عرب را هم ترجمه میکنم که فشارهای مالی را تاحدی کنترل کرده است.»
او با وجود همه مصائب و سختی ها، اطاعت از امر، ولی و دفاع از وطن را انگیزه اش از حضور در جبهههای حق علیه باطل معرفی و تأکید میکند: «همینها سبب شده است تا صبر کنیم و طاقت بیاوریم. اینها چیزی نیست که بشود نادیده گرفت و به راحتی از کنارش گذشت. در این سالها به خصوص وقتی با تاکسی میروم و رانندهها متوجه میشوند که نقص عضوم به علت جانبازی است، نه معلولیت، از سر دل سوزی، اما ناآگاهانه میپرسند با این وضع جامعه حیف نبود خودت را به این روز انداختی؟ جواب میدهم آن روزها زمان انجام وظیفه و تکلیف ما بود که نباید دریغ میکردیم. امروز هم اصلاح امور وظیفه عدهای دیگر است که نباید کوتاهی کنند.»
واکنشهای مردم در سنین و اقشار مختلف به این گونه جانبازان هم دیدنی و شنیدنی است: «مردم معمولا تعجب میکنند که چطور با پای مصنوعی راه میروم؛ به خصوص موقع نماز که پاهایم را درمی آورم و جلوم میگذارم. حالا هم که ویلچری شده ام، بیشتر میپرسند کفش هایت کو؟ میگویم من که پا ندارم تا کفش بپوشم! بچههای کوچک هم میپرسند پاهایت کجاست و چه شده است؟
برایشان توضیح میدهم و از این طریق با تاریخ دفاع مقدس نیز آشنا میشوند. یک بار هم در شبی زمستانی در حال عبور از خیابان بودم که متوجه شدم رانندهای حواسش به من نیست و با سرعت به سمتم میآید. فوری خودم را درون سبزههای وسط بولوار انداختم، به طوری که خودم یک طرف و عصا و پاهایم طرف دیگر افتادند و راننده که فکر میکرد در اثر تصادف پاهایم جدا شده است، پیاده شده بود و به سرش میزد.»
عیسی سرکوهی از جانبازان ارتش جمهوری اسلامی ایران است. او ۴۲ سال از شش دهه زندگی اش را با مجروحیت پشت سر گذاشته است. او که گروهبان لشکر ۷۷ ثامن الائمه (ع) خراسان بوده است، ۶۰ درصد جانبازی دارد و از آزادگان هشت سال دفاع مقدس نیز هست: «دوبار و درمجموع ۱۰ سال در اسارت کومله و حزب بعث عراق بودم. مرحله اول در قله آربابای بانه در کردستان، دیده بان بودم که پس از دو هفته که شهر در اختیارمان بود.
کومله با تصور اینکه بالگرد حامل آذوقه برایمان نیرو آورده است، شروع به تیراندازی کرد و درگیری شروع شد تا اینکه به بالای قله رسیدند (با اینکه محل استقرار ما آن قدر مرتفع بود که نمیشد پیاده رفت و با بالگرد و نفربر رفته بودیم) و گفتند یا اسیر شوید یا شما را میکشیم. ما تسلیم نشدیم و بنا بر مقاومت داشتیم، اما، چون همان یکی دو سلاحمان هم از سرما یخ بسته بود و مهمات نداشتیم، سرانجام ما را به صورت نعل اسبی محاصره و اسیر کردند. در شهرها و روستاها ما را به عنوان قاتل و خائن به مردم نمایش میدادند.
ما را به درهای در نزدیکی مرز عراق بردند و چهارده ماه آنجا جزو فهرست اعدامیها بودم، تااینکه اوایل سال ۱۳۵۹ بر اثر بمباران زندان توسط عراق، از بین ۲۱۸ اسیر، دوازده نفر جان سالم به در بردیم و این گونه از دست کومله نجات پیدا کردیم. وقتی به شهرمان، سرخس رسیدم، روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود و، چون لشکر ۷۷ برای انجام عملیات در آبادان به سر میبرد، درخواست اعزام دادم. چندبار مهمات به جبهه بردم، ولی، چون مجروحیت ناشی از دوران اسارتم خوب نشده بود، اجازه ماندن در جبهه را نمیدادند.»
میپرسم با اینکه یک بار طعم جنگ و حتی اسارت را چشیده بودید، چرا دوباره درخواست اعزام داشتید، آن هم با وجود وضعیت جسمانی نامساعد؟ با قاطعیت پاسخ میدهد: «گذشته از اینکه آن روزها کسی طاقتش نمیآمد که در شهر بماند و جبهه نرود، به عنوان یک نظامی وظیفه ام بود که در هر وضعیتی از خاک و مردمم دفاع کنم. هیچ ترسی از جانبازی یا شهادت نداشتم.» ماجرای دومین اسارتش را این گونه شرح میدهد: «شب عید سال ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین در منطقه شوش وسط میدان مین عراق گیر افتادیم و نصف گروهمان که خط شکن بود، شهید شدند. ما هم ناچار سینه خیز از روی شهدا رد میشدیم تا به خط عراقیها برسیم.
در این بین از ناحیه لگن تیر خوردم و به اسارت بعثیها درآمدم تا سال ۱۳۶۹ که پس از پذیرش قطع نامه ۵۹۸ آزاد شدیم. در این مدت، فیلم سازیهای سیاسی و تبلیغاتی بعثیها از ما از یک سو و شکنجههای روحی و جسمی و ابتلا به بیماریهای گوناگون از سوی دیگر باعث شده بود در آخرین نفس هایمان به وطن برگردیم. با وجود این، هرگز مقابل دشمن از خود ضعف نشان ندادیم و ذرهای پشیمان نیستیم.»
سال ۱۳۵۸ که عازم بانه شد، نوزاد پسرش به نام حجت، چندروزه بود و سال ۱۳۶۱، چند روز پس از اسارت به دست بعثیها نیز دخترش به دنیا آمد، اما اولین دیدار پدر و دختر موکول شد به هشت سال بعد؛ وقتی که دخترک کلاس دوم بود و جز چند عکس مبهم، تصویری از پدرش نداشت: «دوسه سال طول کشید تا دخترم مرا به عنوان پدرش پذیرفت. پسرم نیز که از حدود دو تا ده سالگی مرا ندیده بود، به سختی ارتباط برقرار میکرد. برخی اطرافیان که سختیهای جانبازی و اسارت را میدیدند، سرزنشم میکردند، اما برایم اهمیت نداشته و ندارد.
میگویم برای انجام وظیفه ام در دفاع از دین، وطن و ناموسم رفتم و پشیمان نیستم.» او که سال ۱۳۸۴ از ارتش بازنشسته شده و حالا صاحب هفت فرزند است، در پایان از نبود رسیدگی به خانوادههای اسیران در دوران اسارت و نبود سرپرست خانواده، گلایه میکند و میگوید: «غیبت پدر و همسر برای خانوادههای اسیران به اندازه کافی دردآور است و نباید فشارهای مالی و اقتصادی نیز به آن اضافه شود.»
آخرین جانباز میهمان این گزارش، علی رحمتی از جوانان دهه هفتادی شهرمان است که با ۷۰ درصد مجروحیت از نوزده سالگی تاکنون، ویلچرنشین شده است. او شهریور ۹۱ پس از طی دوره آموزشی، از روستای پاژ جاده کلات عازم خدمت سربازی در نقطه صفر مرزی سراوان میشود و در کنار دیگردلاورمردان غیور نیروی انتظامی با قاچاق سوخت، مواد مخدر، مواد منفجره، حیوانات و ... مقابله میکند؛ اما سوم آبان ماه ۹۲ در نقطه صفر مرزی بخش کوهک از شهرستان سراوان مرزبانانمان با اشرار مسلح درگیر میشوند و متأسفانه در این درگیری چهارده نفر از جوانان خوب و دلاور کشورمان به درجه رفیع شهادت نائل میگردند.
علی رحمتی در این درگیری براثر اصابت گلوله قطع نخاع میشود، آن هم در حالی که پنج ماه قبل خانواده اش داغ دار فوت خواهرش شده بودند؛ «خانه نشین شدن در اوج جوانی و آرزوها، واقعا برایم تلخ است؛ طی این سالها به من و خانواده ام خیلی سخت گذشته است و بسیاری از فرصتها یا خوشیها را از دست داده ام، اما هیچ موقع پشیمان نیستم و اگر دوباره به عقب بازگردم، همین مسیر را انتخاب میکنم. خدا را شاکرم که سعادت داشتم در راه دفاع از کشورم جانباز شوم، نه در اثر حوادث زندگی. بیشتر پدر و مادرم شوکه شده اند و هنوز هم باورشان نمیشود و غصه میخورند».
جانبازی شاید برای دهه چهل و پنجاهیها عادی و طبیعی باشد؛ اما دیدن جانباز دهه هفتادی برای همه تعجب آور است؛ «تا مرا میبینند، فکر میکنند جانباز جنگ تحمیلی هستم؛ اما بلافاصله یادشان میآید که سنم به جنگ نمیرسد، به همین خاطر با تعجب میپرسند معلول هستی؟ میگویم نه، جانباز؛ اما باورشان نمیشود و میگویند مگر میشود؟ الان که جنگی نیست! من هم برایشان توضیح میدهم که جانبازی فقط محدود به حضور در جنگ نیست و مرزبانی نیز یکی از صحنههای درگیری با اشرار و دشمنان است که هم شهادت، هم جانبازی و هم اسارت دارد».
این جانباز جوان از هم سالانش میخواهد قدردان زحمات نیروی انتظامی برای تأمین امنیت چه در شهر و چه در مرزها باشند و فریب شایعات و تحریکات بی پایه ضدانقلاب را نخورند. او ادامه میدهد: «هیچ ترسی نداشته و ندارم و با اینکه از نزدیک دیده ام خدمت در مرز بدون هیچ امکاناتی چقدر دشوار است، اما، چون متوجه شده ام که اگر در مرزها کسی نباشد، با وجود حجم وسیع انواع قاچاق، کشور امنیت نخواهد داشت، اگر به گذشته برگردم باز هم از رفتن به خدمت در مرز سر باز نمیزنم».